هرچه فکرش را میکنم میبینم برای این حجم از درماندگی برنامه ریزی نکرده بودم
تسکینی کنار نگذاشته بودم، حسابش را نمیکردم غمیاین چنین خواب را از چشمانم بگیرد
چشمهایم را میبندم...
چشمهایم را باز میکنم، از کی شبها انقدر بی رحم شده اند؟
به گمانم آدم از تنها چیزی که در خودش خبر ندارد همین است:
زور بازوی عشقدر نابودی اش..